
روایت دراماتیک و انسانی
۱. سقراط، پیرمردی میان قضاوت و شرف
او نه در لباس مدافع، که در جامهی حقیقت ظاهر شد. مردی ساده، با پای برهنه و نگاهی نافذ. در برابر هیئت منصفهای که بیش از حقیقت، آسایش میخواست. او آمده تا خودش را تبرئه نکند، بلکه فلسفه را. شورشی نبود، اما آزادیخواهی آتنی را زنده کرد. سقراط خندان بود، چون با وجدان خویش در صلح بود. او برای مرگ آماده، اما برای سازش ناتوان بود.
۲. سقراط، صدای وجدان در برابر تودهی خشمگین
او از جهل مردم نگفت تا تمسخر کند، بلکه تا آگاه کند. میدانست آنها بیش از هر چیز از اندیشه میترسند. سقراط آنان را آینهدار حقیقت میخواست، نه تکرارگر دروغ. اما قدرت، از پرسشگری او هراس داشت. گفت: «اگر مرا بکشید، کسی را همچون من نخواهید یافت». او صدا نبود، بیدارباشی بود برای روح جمعی. دفاعش، شعر رنج یک اندیشمند بود.
۳. فقر افتخار بود، نه جرم
دشمنانش میگفتند: «او از فلسفه نان درمیآورد». اما سقراط فقیر بود، چون دانش را فروشی نمیدید. او زندگی ساده را فضیلت میدانست. فلسفهاش در بازار، میدان و خانه جاری بود. نگاهش عمیق، سوالاتش بیرحم و دلسوزانه بود. اگر خطایی داشت، صداقت بیش از اندازه بود. اما آن، جرمی در برابر قدرت تلقی شد.
۴. انتخاب: مرگ یا انکار فلسفه؟
پیشنهاد تبعید و سکوت را نپذیرفت. گفت: «اگر به تبعید روم، باز فلسفه خواهم گفت». زیرا فلسفه، تن نیست، جان اوست. سقراط خواست از مرگ، اسطوره نسازد، بلکه آن را منطقی نشان دهد. میگفت: «مرگ پایان نیست، بلکه گذر است». آنچه باید ترسید، ناحقیقت است، نه فنا. او با مرگ، به حقیقت وفادار ماند.
۵. پایان در زندان، آغاز در ذهنها
او حکم مرگ را پذیرفت، بیکینه و بیناله. دوستانش گریستند، اما او آرام بود. مرگش، مرثیهای نبود، بل یادگاری از انسانِ آزاد. در واپسین لحظات هم، آموزگار ماند. گفت: «به آسکلپیوس بدهکاریم؛ مرگ، درمانی بود». با آن جمله، فنجان شوکران را نوشید. و در ذهنها، جاودانه شد.
۶. سقراط، معلم همیشگی
افلاطون، صدای او را به گوش قرون رساند. دفاعیهاش، درسی است برای هر زمان و هر ملت. در دنیایی پر از تزویر، او حقیقت را فریاد زد. و هنوز هم، از لابهلای کلماتش، حقیقت میجوشد. سقراط را نمیتوان در زندان، یا مرگ، خاموش کرد. او آنجاست که پرسش آغاز میشود. و آنکس که میپرسد، پیرو سقراط است.
:: بازدید از این مطلب : 13
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0