رمان «مغازه خودکشی» نوشته‌ی ژان تولی
نوشته شده توسط : Kloa

روایی-شخصی (از زبان یکی از اعضای خانواده)
۱. ما خانواده توش هستیم
ما سال‌هاست مرگ می‌فروشیم؛ پدرم می‌گوید در شهری که زندگی ارزشی ندارد، مرگ بهترین کالاست. مادرم با دقت، زهرهای متنوع می‌سازد و برادرم، طناب‌های مخصوص را طراحی می‌کند. من، دختر خانواده‌ام و به تبلیغ ابزارهای خودکشی می‌پردازم. هر روز با لبخندهای مصنوعی مشتریان را بدرقه می‌کنیم، چون مرگ، محصول پرفروش ماست. خانه‌مان سرد است، ساکت و پر از سایه. هیچ‌کس حق ندارد بخندد. تا این‌که برادری به دنیا آمد که همه چیز را تغییر داد.

۲. آلن، وصله ناجور خانواده
آلن از همان ابتدا عجیب بود: می‌خندید، بازی می‌کرد، آواز می‌خواند. ما سعی کردیم اصلاحش کنیم، اما او هر روز شادی را به اطراف می‌پاشید. حتی مشتری‌ها را از خرید منصرف می‌کرد! پدرم از دستش عصبی بود و مادر نگران. اما او با نگاهی ساده و دل‌رحم، همه را دگرگون کرد. خودش نمی‌دانست، ولی مغازه‌مان کم‌کم رنگ دیگری گرفت. ما داشتیم از مرگ فاصله می‌گرفتیم، بی‌آنکه بفهمیم.

۳. زندگی از پنجره مغازه سرک کشید
آلن دکور مغازه را تغییر داد، موسیقی پخش کرد و به مشتری‌ها گل هدیه داد. او کاری کرد که آدم‌ها به جای مردن، درباره امید حرف بزنند. حتی ما هم بعد از مدتی دیگر لباس‌های سیاه نپوشیدیم. یک روز، زن مسنی که برای خرید سم آمده بود، با خنده از مغازه بیرون رفت. من همان روز فهمیدم که زندگی چقدر می‌تواند گرم و واقعی باشد. آلن برای ما یک معجزه بود.

۴. تردید در نگاه پدر
پدرم سال‌ها به مرگ باور داشت، اما حالا با دیدن آلن، مردد شده بود. بین باورهای قدیمی و لبخندهای کودکانه‌ی آلن گرفتار شده بود. شب‌ها با خودش حرف می‌زد و به دوراهی رسیده بود: وفادار به شغل یا پذیرای نور؟ مادر هم دیگر آن زن بی‌احساس نبود، او گاهی برای آلن غذاهای رنگی می‌پخت. ما دیگر خانواده‌ی مرگ نبودیم، اما نمی‌دانستیم اسم‌مان را چه بگذاریم. چون مرگ هنوز سایه‌اش را برنداشته بود.

۵. اما تقدیر همیشه لبخند نمی‌زند
روز آخر، چیزی رخ داد که هیچ‌کس منتظرش نبود. اتفاقی ناگهانی، آلن را از ما گرفت و دوباره سکوت بر خانه سایه انداخت. پدرم چیزی نگفت، فقط به سقف نگاه کرد. مادر دیگر غذا نپخت. من به خیابان رفتم و دیدم مردم، باز غمگین شده‌اند. آلن رفته بود، ولی چیزی درون‌مان شکسته بود. دیگر نمی‌توانستیم مثل قبل به مردن فکر کنیم.

۶. بعد از آلن، مغازه بی‌معنا شد
ما هنوز آنجا هستیم، اما کسی نمی‌آید. مغازه‌مان بوی قدیم را نمی‌دهد، چون قلب‌مان جای دیگری است. آلن رفت، اما خاطره‌اش در گوشه‌گوشه مغازه مانده. گاهی مشتری‌هایی می‌آیند که فقط می‌خواهند حرف بزنند. ما دیگر فروشنده مرگ نیستیم. شاید روزی تابلوی «مغازه خودکشی» را پایین بکشیم. و بنویسیم: «مغازه زندگی».





:: بازدید از این مطلب : 19
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 ارديبهشت 1404 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: